مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
|
بر ميگردد. يک راستخودش را به غلام ميرساند. خطاب به اوميگويد:در خراسان اموال بسياري دارم. وظيفهات را بده به من، همه اموالم مال تو.سرتاپاي غلام را حيرت فرا ميگيرد. خودش را پا به پا ميکند. آبدهانش را جمع کرده قورت ميدهد. بدون اين که شگفتياش را آشکارکند، ميپرسد:همه ثروتت را به من ميدهي؟!بله، به تو ميدهم. اکنون نزد امام(ع) برو، خواهش کن تا غلامي من را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط کن.غلام گيج ميشود. نميداند چه اتفاقي افتاده است. ناخودآگاه بر زبانش جاري ميشود:هرگز! هرگز از در اين خانه دور نميشوم. آخر چگونه اين در را رها کنم؟ چرا خودم را از شفاعت اينخانواده محروم سازم؟باز همان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان ميدهند و آن تفکرات مخالف،آسايشش را سلب ميکنند:مواظب باش، از دستت نرود. قابل تکرار نيست.به خود ميآيد. لحظهاي به فکر فرو ميرود. آنگاه به تصورات جنجالآفرين ذهنش سر و سامان داده ميگويد:اگر امام راضي شود، چه عيب دارد؟ سالهاست که خدمتش ميکنم.اين همه شيعه مخلص، منهم يکي از آنها، مگر همه بايد غلام امامباشند؟! امروز غلامي، فردا فرمانروايي، آفرين براين شانس! خندهاش را ميخورد و راه ميافتد. خودش را به امام صادق(ع)ميرساند. با نوعي حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميانميگذارد:فدايتشوم، ... ميداني که خدمتکار مخلص شمايم. سالهاست که...حال اگر خداوند خيري به من برساند، آيا... شما از آن، جلوگيريميکنيد؟سکوت ميکند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند ميزند.منتظر ميماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام سکوت را ميشکند:نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو ميدهم. اگر ديگري به تو برساند، هرگز از آن جلوگيري نميکنم.غلام با خوشحالي همه چيز را به امام ميگويد. حضرت حرفهاي غلامشرا گوش ميکند. چشم از او بر نميدارد. در نگاهش يک عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم هميشگياش باز نميايستد. ميفرمايد: مانعي ندارد. اگر تو بيميل شدهاي، او خدمت مرا پذيرفته است. او را به جاي تو ميپذيرم و تو را آزاد ميکنم.شادي و سرور از چهره غلام خوانده ميشود. از امام کم کم فاصلهميگيرد و خودش را به مرد خراساني ميرساند. وقتي جريان را با او درميان ميگذارد، او نيز از خوشحالي بال در ميآورد. شادمانياشرا پاياني نيست. غلام هم خوشحال است ولي نه به اندازه او.خوشحالي غلام بيشتر به اين جهت است که دارد به يک ثروت بادآوردهنزديک ميشود. قبل از آن که به سمت خراسان راه بيفتد، خودش را به امامميرساند تا با حضرت خداحافظي کند. دست امام را لاي دستانش قرار ميدهد. گرمايدست امام(ع) برايش احساس برانگيز است. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته است که صداي «مهرباني» درجا ميخکوبش ميسازد. به پشت سرش نگاه ميکند. امام با چهره متبسم و نوراني به او چشمدوخته است. با لحنمحبتآميزي ميفرمايد:«به خاطر خدمتي که نزدم کردهاي ميخواهم نصيحتت کنم; نصيحتم اين است که وقتي روز قيامت برپا شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبيده است و علي(ع) به رسولخدا و ما امامان به علي(ع) چسبيدهايم و شيعيان ما هم به ماچسبيدهاند. آنگاه ما هرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز واردميشوند.»پاهاي غلام سست ميشود. قلبش به طپش ميافتد. آب دهانش گم ميشود ولبهايش به خشکي ميگرايد. از خودش ميپرسد:چرا مرد خراساني در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(ع)، ازسرمايه و زندگياش دست ميکشد؟آنگاه پاسخ ميدهد: عشق، عشق، عشق به امام(ع). و بعد به خودش نهيب ميزند:او به عشق امام(ع)، از دنيايش ميگذرد ولي من براي رسيدن بهدنيا، آخرتم را مي فروشم; واي برمن، واي بر من!!سپس خودش را به پاهاي امام(ع) مياندازد. بعد از چند لحظه اشک وسکوت و نجواي دروني، چشمانش را به چهره تابناک امام(ع) گرهميزند و ميگويد:آقايم! دل از تو برکندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير; درخدمتتباقي ميمانم و آخرتم را به دنيايم نميفروشم.... چگونه از لطف و حمايتتبرگردم، با اين که علاقهام به شمامايه افتخارم است؟مولايم! جانم اسير کمند عشق و محبت توست. زندگيام برخاک باد،اگر به در خانه ديگري اميد بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعتغير شما دوزم که ميدانم ديگران را شفاعت و کرامتي نيست. کتاب داستان دوستان به نقل از کتاب منازل الاخره، ص164. نظرات شما عزیزان: |
|
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |